تا تو گسسته‌ای ز من، تاب نمانده در تنم
کیست به یاد چشم تو، مست؟ منم، منم، منم!

دور از آن نگاه تو، وز رخ همچو ماه تو
روز در آه و زاری‌ام، شب به فغان و شیونم

ای که به غربت این زمان باده کشی عیان، عیان
خون دل است در وطن، جای شراب خوردنم.

دل ز وطن بریده‌ای، راه سفر گزیده‌ای
نیست مرا دلی چو تو، دل نبوَد از آهنم.

گرچه در آب و آتشم، سوزم و گریم و خوشم
گر بوَدم هزارجان، جمله فدای میهنم.

چند تو خوانی‌ام که: «ها! خانه رها کن و بیا!»
نیست وطن لباس تن، تا که ز خویش برکَنم.

غرب، وطن نمی‌شود، خانه من نمی‌شود
شرقِ کهن نمی‌شود، خانه چرا دگر کنم؟

مهر وطن سرشت من، دوزخ آن بهشت من
روز و شبان و دم به دم، دم ز وطن، وطن زنم.